یک دنیا دلتنگی سهم من...
که بتونم مثل خیلیای دیگه ،راحت برم خرید...
اصلا زمین گیرم کردی حاجی...نمک گیرم کردی...
وقتی یه ذره میخوام به قول بعضی ها به خودم راحت بگیرم...وقتی میخوام به قول بعضی ها محدود فکرنکنم...وقتی یاد چشمات می افتم...یاد اون نگاهت...یاد اون قاب عکس خوشگلی که به خدا هدیه ش دادی...و بی سر برگشتی...تموم معادلاتم میریزه بهم...
وقتی به این شهر آهنی نگاه میکنم...که بوی گناه داره خفه ش میکنه...دلم تنگ میشه واسه شلمچه...دلم تنگ میشه واسه یه نفس کشیدن...که ریه هامو تازه کنه...
وقتی اینهمه خنده ی زورکی می بینم...که بعدش یا به اخم تبدیل میشه...یا به گناه...دلم واسه اون خنده هات تنگ میشه...
نه حاجی...
به همون خدات قسم... عکستو باهیچی عوض نمی کنم...
هرکی هرچی میخوادبگه.. اصلا همینه که هست...من بدم...تو اگه دست امثال منو نگیری پس کی به داد ما برسه؟؟ این همه دستموگرفتی...کجا بذارم برم؟؟...نه... هنوز یادم نرفته که رفاقت با شهدا دو طرفه ست...خوب میدونم که اگه یه جا از شما گفتم، هزارجا هوامو داشتین...
اصلا همین بودنت واسه دل من کافیه...همین عکس تن دیواراتاقم برام کافیه...
حاجی تو فقط باش...
این برای دنیای کوچیک من کافیه...
ببخشید که سرتو درد آوردم..."
...توخسته نمیشی...چون هنوزلبخند می زنی... صدای هق هقم که بلند میشه..به زورساکتش میکنم وسعی میکنم خودمو کنترل کنم...
مامان صدام میکنه...انگاری وقت ناهاره...
تندوتند میرم جلوی آینه...بازم چشام پف کرده...صورتمو باد می زنم..به زور میخندم...حالت چهره م عوض شده... یه خرده صبر میکنم...اگه دوباره به عکست نگاه کنم گریه م میگیره... سرمو میندازم پایین...
میرم که بغض های به جا مونده توگلومو... با لقمه های ناهار،بخورم..
منبع : .http://www.defamoghadas-ustmb.blogfa.com