توی جبهه این‌قدر به خدا میرسی!میآی خونه یه خورده ما رو ببین.
شوخی می‌کردم. آخر هر وقت می‌آمد، هنوز نرسیده، با همان لباس‌ها می‌ایستاد به نماز. ما هم مگر چقدرکنارهم بودیم؟نصف شب می‌رسید. صبح هم نان و پنیر به دست، بندهای پوتینش را نبسته سوار ماشین می‌شد که برود.
نگاهم کرد و گفت «وقتی تو رو می‌بینم، احساس می‌کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم.»